زیر سقف اتاق عمل...... جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : نسرین کاظمی
در راهروی بیمارستان: مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده.نگران و مضطرب.در انتهای کادر دربزرگی دیده میشود_ با تابلوی اتاق عمل چند لحظه بعد در اتاق عمل باز ودکتر جراح بالباس سبز رنگ از ان خارج میشود. مرد نفسش را در سینه حبس میکند.دکتر به سمت او میرود.مرد با چهره ای اشفته به او نگاه می کند. دکتر:متاسفم_ماتمام تلاش خودمونو کردیم تا همسرتونو نجات بدیم.اما بدلیل شدت ضربه نخاع قطع شده وهمسرتون برای همیشه فلج شده.ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم_چشم چپ هم تخلیه کردیم. بایدتا اخر عمر ازش پرستاری کنی_با لوله ی مخصوص بهش غذا بدی_با تخت جابجاش کنی حمومش کنی و باهاش صحبت کنی اون حتی نمیتونه حرف بزنه چون حنجرش اسیب دیده.
باشنیدن صحبتای دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود.به دیوار تکیه می دهد.سرش گیج میرود وچشم هایش سیاهی می رود.بادیدن این عکس العمل دکتر لبخندی میزند ودستش را روی شانه ی مرد می گذارد. دکتر:باهات شوخی کردم زنت همون اولش مرد!!!!!!!!!!!!!!!! دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : امپراطور
فرانسه :
پسر: بن ژور مادام! حقیقتش رو بخواید من از شما خوشم آمده و میخواهم اگر افتخار بدید با هم آشنا شیم! دختر: با کمال میل موسیو! ایتالیا : پسر: خانوم من واقعا شمارو از صمیم قلب دوست دارم و بسیار مایلم که بیشتر با شما آشنا شم! دختر: من هم از شما خوشم اومده و پیشنهاد شمارو با کمال میل می پذیرم! انگلیس : پسر: با عرض سلام خدمت شما خانوم محترم! خانوم من چند وقت هست که از شما خوشم اومده می میخوام اگه مایل باشید باهم باشیم! دختر: چرا که نه؟ میتونیم در کنار هم باشیم! و اما ایران : پسر: پیــــــــــــــــــس ... پیس پیس ... پـــــــــــــــــــــــی ــــــــــــــــس ... پیییییییییییییس ... ســــــــوووووووو ... ســــــــــوووو ... ســــــــــــس ... ســــــــــــــــــــــــ ـــــــــــس ... پــــــــِـخخخخخخخخخ ... چِــخـــــــــــــــه ... هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ! دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی ناموس! شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی! ساعت 10 زنگ میزنم! دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : امپراطور
اتفاقی چشمم به یه مطلبی خورد که خیلی خوندنی و جالب بود، گفتم واسه بقیه هم بفرستم
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : امپراطور
اینم جدفیل خانوم فیل بانمون احترام بزرگترا واجبه شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : امپراطور
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
|